محل تبلیغات شما



میدانی چرا هنوز گاهی اینجا مینویسم برایت؟ که بشمارم قدم هایی که به سمتت دویدم که هر بار یک عشق زمینی بهانه بود ولی آخر ختم به تو شد این بار میخواهم قرار جدیدی با هم بگذاریم. قراری که تو خدا نباشی و من بنده. اصلا دیگر چیزی نخواهم. راضی باشم به هر چه مقدر کردی برایم. فقط بنشینم کنارت و ساعت ها درد ودل کنم. اشک بریزم از زمین و زمان گله کنم. نه برای اینکه برایم کاری بکنی یا گره ایی بگشایی. فقط برای اینکه دوست دارم برایت حرف بزنم و تو فقط درکم کنی.
خداي حوا، فهميده ام كه هر بار كه دلم را به كسي مبتلا مي كني امتحان بزرگي در انتظارم است. چون ميداني با من چه مي كند. كه در هم مي شكند آن من مغرور فراموش كار را. كه زاده بشوم از نو. كه بسازم دوباره بند بند وجودم را. هر بار ولي محكم تر. خداي مهربانم، برايم قرار بفرست و آرامش. و قلبي محكم و ايماني محكم تر. برايم شانه هايت را بفرست كه اين روزها، احتمال گريستن من زياد است. اي ياري دهنده آن كه برايش ياري دهنده ايي نيست.
نشده است تاكنون برايتان بنويسم، گاهي صدايتان كرده‌ام، برايتان از دردهايم گفته‌ام، ولي نوشتن؟ بار اول است. اي كاش حاضر بوديد. مي‌شد شما را ديد. حضورتان آمد. درد دل گفت، كسب تكليف كرد. اين عاشورا كه گذشت، دلم مي خواست اين كوله بار گناه را زمين بگذارم، سبك بال بدوم، بدوم به سوي شما، سمت خدا. مي خواستم حر باشم، آزاده باشم، پشت پا بزنم به همه دلبستگي‌هام، به ترديدها، دودلي‌ها . اما نشد آقا، حتي بارگناهانم سنگين‌تر نيز شد.
و تو شاید که مسیحای من باشی! کسی نمی داند، من هم نمی دانم، من مسیحایی ندیده ام تا به حال، همه آدم بوده اند و بس. با تو اما، آرامم. اگرچه گاهی دل نگران معراجت می‌شوم. اگر که مسیحایی بمان تا همیشه، رفتنت به صلیبم می کشد.
قسمت این بود که من عاشق و شیدا باشم قصه گو گفت که من شبیه لیلا باشم دل من نقش تو را شبیه مجنون که کشید تو بریدی و دلم خواست که تنها باشم دلم از بخت بدش بود که بی تابت شد قسمت این شد بروم عازم دریا باشم لیلی ات بغض شد و گریه اسیرش می کرد مادرم خواست کمی به فکر فردا باشم قصه عشق مرا هرکه به یادت آورد تو فراموشش کن، بگذار که رویا باشم گلی.
خسته ام، حتی از شعر هم، حتی از فکر کردن به تو هم، شوخی که نیست، کوه فراموش کردن تو را کنده ام، خسته ام، از کسانی که دوستشان ندارم، چون شبیه تو نیستند، خسته ام از تو، از خاطره تلخ روی گردادنت، از سختی های دل بریدنم، از شب های گریه و بغض و آه، از روزهای دلتنگی حسته ام از خود را به بی تفاوتی زدن، گذشتن از تو، گذشتن از خودم خسته ام از انتظار، انتظار تو ولی نه، از تو می ترسم، از دوست داشتنت می ترسم خسته ام از انتظار کسی که از راه برسد که شاید کمی شبیه تو باشد.
این روزها آدم ها را جور دیگری دوست دارم، حتی بعضی ها را به بهانه های ساده ای دوست دارم. راننده خطی ونک-سعادت آباد را دوست دارم. او که وقتی نگاهش می کنی همیشه اخم دارد در صورتش، سبیل های پر پشت دارد، او که عکس کودک خردسالش را هرجا که توانسته در تاکسی اش چسبانده است، همان که محال است در تاکسی اش بنشینی و از کودکش تعریف نکند، او را دوست دارم، مرذی که چهره خشن اش هیچ ارتباطی با قلب مهربانش ندارد، مردی که نگاهش اصلا مهربان نیست، خیلی کم می خندد و فقط وقتی می

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هنرستان فنی برادران توکلی - پایه 10 و 11